دانشگاه ادیان و مذاهب
  ورود به سامانه
نام کاربری
 
وب سایت دانشگاه
سامانه جامع آموزش
سامانه آموزش مجازی
پست الکترونیک
کلمه عبور
AR EN FA
 
آخرین مطالب
حجت الاسلام والمسلمین براتی مطرح کرد؛
خانه کعبه می تواند به تفاهم ملل و صلح جهانی کمک کند
در گفت‌وگو با دکتر غفوری نژاد بررسی شد؛
بهره‌مندی از سیره امام باقر(ع) در تاریخ ادبیات فارسی
یادداشتی از دکتر شریعتمداری؛
در سایه سارِ آفتابِ دزفول
روزنامه ایران منتشر کرد؛
در حریم معبود
نماینده ولی فقیه در امور حج و زیارت تصریح کرد؛
حج می‌تواند الهام بخش وحدت و آزادی مسجد الاقصی باشد
مسئول دفتر اجتماعی سیاسی حوزه‌های علمیه بیان کرد؛
حج باید کانون هدایت جوامع باشد
مدیرگروه مطالعات تمدنی پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی تشریح کرد؛
مناسک اسلامی باید امتداد اجتماعی پیدا کنند
امام‌جمعه اهل‌سنت قازان قایه مطرح کرد؛
اختلاف جایی در حج ندارد
رهبر معظم انقلاب اسلامی در پیام به حجاج بیت الله الحرام،
غرب مستکبر در منطقه حساس ما و اخیراً در همه جهان روز‌به‌روز ضعیف‌تر شده است
آیت الله مبلغی تاکید کرد؛
مراسم حج؛ یک وحدت خدایی است

خاطراتی از فاجعه منا

 
تاریخ انتشار: 1397/06/03    

خاطراتی از فاجعه منا

یک پرستار الجزایری که در محل حادثه حضور داشته نیز به یکی از رفقا گفته بود که مصدومی را دیده که به سختی تنفس می‌کرده و ملیت او ایرانی یا پاکستانی بوده است. به مأموران سعودی گفته که اگر اکسیژن به من بدهید او را احیاء می‌کنم. به او گفته بودند: رهایش کن! بگذار به بهشت برود!

* محمد غفوری نژاد

ساعت هفت و پانزده دقیقه صبح روز عید قربان، از مشعر به منا رسیدیم. برخی دوستان اصرار داشتند که هر چه زودتر به جمرات برویم و رمی جمره عقبه را انجام دهیم. علی فولادگر با آنان رفت. من با تأخیر، حدود ساعت هشت و نیم صبح به راه افتادم. از اولین خیابان منتهی به جمرات، که بعدا فهمیدم نام آن شارع 204 است، وارد شدم. جمعیت تقریبا تمام عرض خیابان را پر کرده بود و به صورت روان حرکت می‌کرد. در اواسط مسیر کمی ازدحام بیشتر شد و حرکت کندتر گردید. طبیعی بود. چون در حین مسیر افرادی از خیابان‌های فرعی به سیل جمعیت می‌پیوست. کمی جلوتر جمعیت به طور کامل متوقف گردید. جمعیت رفته رفته متراکم تر شد. از هر سو احساس فشار می‌شد. فشار طبیعی نبود. فشار بیشتر و بیشتر گردید تا اینکه نفس‌ها به شماره افتاد. جمعیت آن قدر متراکم شده بود که به سختی امکان داشت انسان دست خود را برای کاری (مثل نوشیدن آب یا خاراندن سر) از لابلای آن بیرون آورد. فریاد «مات! مات!» از فاصله‌ای نزدیک به گوش رسید. فهمیدم که کسی بر زمین افتاده است. چند لحظه‌ای اطرافیان از او فاصله گرفتند تا آسیبی به او نرسد. نمی‌دانم آیا توانستند این فاصله را حفظ کنند تا حاجی بیچاره جان به در برد یا نه. شرایط چنان سخت گردید که هرکس به فکر آن بود تا خود را از مخمصه رها کند.

فشار بسیار شدید شد. گرمای هوا، تابش مستقیم نور آفتاب و فشار جمعیت باعث شده بود که آب بدنم به سرعت تخلیه شود. چنان فشاری را تا آن لحظه تجربه نکرده بودم. داشتم از حالت طبیعی خارج می‌شدم. از همین رو شهادتین بر زبان جاری کردم. نخستین بار بود که چنان شرایطی را تجربه می‌کردم. با خود فکر می‌کردم شاید چون سنّم کمی بالا رفته است کم‌طاقت شده‌ام. ولی بعد که متوجه عمق فاجعه شدم، به خودم حق دادم.

در ابتدای کار علت فشار را معلوم نبود. ناگهان متوجه شدم عده‌ای از حجاج آفریقایی از جهتِ مخالف و دقیقا از روبروی من – که در سمت چپ خیابان حرکت می‌کردم - با فشار و فریادِ «ارجع! ارجع!» به پیش می‌آیند. علت فشار را تازه فهمیده بودم. با خود فکر ‌کردم که اینان کسانی هستند که رمی خود را انجام داده و در حال بازگشت هستند. شرایط بسیار سخت بود. ابتدا خواستم خود را به سمت راست خیابان بکشانم تا از فشار سیاه‌پوستانی که از روبرو می‌آمدند خلاص شوم. ولی نتوانستم قدم از قدم بردارم. با تلاش فراوان و زحمت بسیار خود را به دیوار سمت چپ شارع 204، که حدود یک و نیم متر با من فاصله داشت، رساندم و با زحمت از دیوار بالا رفتم. ارتفاع دیوار حدود یک و نیم متر بود و روی آن حفاظ فلزی به ارتفاع یک متر نصب شده بود. تازه فهمیدم دو بطری آب، که از خیمه برداشته بودم، همراهم نیست. خیلی مهم نبود و همین که از آن مخمصه جانِ سالم به در برده بودم جای شکر فراوان داشت. با تلاش از حفاظ فلزی بالای دیوار عبور کردم و وارد مزبله‌ای شدم که شارع 204 را به یک خیابان فرعی منتهی به خیابان سوق‌العرب متصل می‌کرد. از طریق خیابان سوق العرب به سمت جمرات حرکت کردم.

تشنگی امانم بریده را بود و خیلی بی‌حال شده بودم. در همان حال به یاد صحرای کربلا افتادم. من حداکثر نیم ساعت تا چهل و پنج دقیقه فشار و گرما را تحمل کرده بودم و چنان بی‌حال شده بودم که راه رفتن برایم دشوار بود. بار سنگینی نیز همراه نداشتم. پس سرور شهیدان(ع) در حال تشنگی و در حالی که چندین ساعت یا چند روز آب ننوشیده بود، با زره و کلاه‌خود و شمشیر و ... در میدان جنگ با آن داغ‌هایی که از صبح عاشورا دیده بود، چه حالی داشت؟

لحظاتی منقلب شدم و به راه ادامه دادم. در خیابان سوق العرب شرایط کاملا عادی بود و جمعیت حرکت روانی داشت. فقط تشنگی و گرما بسیار آزاردهنده بود. آب خنک یافت نمی‌شد. به یکی از پایگاه‌های الدفاع المدنی رفتم تا در سایه قدری استراحت کنم. تعدادی پیرزن و پیرمرد نیز در آنجا بودند که دچار گرمازدگی شده بودند. دمِ درِ اتاقی رفتم که نسیم خنکی صورت انسان را می‌نواخت. از لای درِ نیمه بازِ اتاق یک افسر سعودی را دیدم که دراز کشیده و پاهای خود را روی هم انداخته و مشغول صحبت با تلفن همراه خود بود. خوف داشتم که متوجه حضور من شود و پرخاش نماید. مأموران سعودی مرتبا از حاضران می‌خواستند که آنجا را ترک کنند. ولی افراد توجه نمی‌کردند و از آنان تقاضای آب می‌نمودند. می‌گفتند که آب نداریم. یک سرباز سعودی را دیدم که دو بطری آب خنک در دست داشت و یکی را نیم‌خورده کرده بود. از او با التماس تقاضا کردم یکی را به من بدهد. بطری نیم‌خورده را به من داد و من هم بلافاصله آن را با ولعِ تمام، سر کشیدم. رفته رفته لحن آنان خشن تر شد. بهانه‌شان این بود که اگر الان اتفاقی بیافتد و ما بخواهیم عازم محل حادثه شویم، با حضور شما نمی‌توانیم ماشین‌های آتش‌نشانی و ادوات امداد را از پایگاه خارج کنیم. غافل از اینکه در خیابان مجاور فاجعه‌ای انسانی در حال وقوع است.

پایگاه را ترک کردم. در طول مسیر یک بار دیگر نیز برای استراحت و نوشیدن آب به پایگاه دیگری رفتم. برخورد آنان نیز مانند پایگاه قبلی بود. خوشبختانه در طول مسیر چند جا آب گیر آوردم و کم‌آبی بدن خود را جبران کردم. از گرمازدگی که دچار آن شده بودم خلاصی یافته بودم. وقتی به جمره عقبه رسیدم و آماده رمی شدم، دیدم که محل رمی بیش از آنچه تصور می‌شد خلوت است. خلوتی جمره جای خوشوقتی داشت و من، بی‌خبر از آنکه هزاران نفر از جمعیتی که برای رمی از شارع 204 می‌آمده‌اند در اثر بی‌تدبیری مأموران سعودی لت و پار شده و زیر آفتاب داغ روی زمین افتاده بودند، با خیال راحت رمی جمره را به جا آوردم. بعدها فهمیدم که تعداد قابل توجهی از تلفات حادثه پس از وقوع آن و در اثر بی‌آبی و حرارت شدید آفتاب جان باخته‌اند و اگر کسی به سرعت به آنان امدادرسانی می‌کرد زندگی دوباره می‌یافتند. تعدادی از رفقا نیز که چندین ساعت بر روی زمین و لابلای جسدهای نیمه جانِ حجاج مظلوم مانده بودند، با کمک و آب‌رسانی چند نفر آشنا که به صورت اتفاقی آنان را دیده بودند، نجات یافته بودند.

رمی کردم و با حمد و سپاس الهی روانه خیمه بعثه شدم. به خیمه بعثه که رسیدم، استاد مروی، از اعضای هیأت علمی بعثه جویای اخبار مسیر شد. ماوقع را برای ایشان شرح دادم. تازه متوجه شده بودم که در مسیر حرکت جمعیت در شارع 204 قدری جلوتر از من فاجعه‌ای انسانی رخ داده است. وقتی برای اعلام اتمام رمی و انجام قربانی به مسئول مربوطه مراجعه کردم، متوجه شدم که متاسفانه تعداد زیادی از همکاران و دوستان بعثه که برخی از آنان قبل از من برای رمی جمره عقبه رفته بودند، هنوز بازنگشته اند. از همه مهم‌تر برای من علی فولادگر بود که خیلی به من محبت داشت و مرتبا این علاقه را ابراز می‌کرد.

 شب قبل را در مشعر با جمعی از دوستان کنار فولادگر سپری کرده بودیم. مسیر مشعر تا منا را نیز شانه به شانه با هم طی کرده بودیم. از صحنه زیبای جمعیت روان به سوی منا فیلم می‌گرفت. از من خواست تا از او در لابلای جمعیت روان به سوی منا فیلم بگیرم. برایم تعجب‌آور بود کسی که شاید بیست سفر به حج آمده و این صحنه‌ها را بارها دیده، چرا این قدر ذوق زده شده است و کارهایی شبیه حج‌اوّلی‌ها انجام می‌دهد. به منا هم که رسیدیم، در خیمه بعثه، دقیقا کنار هم اتراق کردیم. روز عرفه نیز پس از مراسم دعای عرفه که دو سه ساعتی طول کشیده بود و بعضی از طولانی شدن آن شاکی بودند، پس از آنکه زائران از خیمه بعثه روانه خیمه‌های خود شده بودند، فولادگر را دیدم که به یکی از ستونهای خیمه بعثه تکیه داده و هنوز مشغول راز و نیاز با خداوند است. از او خواستم با این حال خوشی که دارد برای پسر هفت ساله‌ام - که پنج روز قبل از سفرم زیر تیغ جراحی رفته بود و توده ای به وزن حدود دو کیلو گرم از شکمش خارج کرده بودند - دعا کند. با همان چهره اشک‌آلود لبخندی زد. او را به حال خود رها کردم و رفتم.

آری، فولادگر از کنار من به رمی جمرات رفت و ... .

اعضای بعثه، از هر تازه‌واردی جویای اخبار فاجعه و حال کسانی می‌شدند که هنوز بازنگشته بودند. خوشبختانه تعداد زیادی از دوستان به سلامت بازگشتند. از همه غم‌انگیزتر بازگشت دوست عزیزم آقای اعتصامی از اساتید جامعه المصطفی بود. وی حدود دو ساعت پس از ظهر، در حالی که از دو لباس احرام تنها یک لنگ بسیار کثیف به کمر داشت، با حالتی پریشان و مبهوت وارد خیمه شد. به سرعت به سوی او رفتم و سراغ فولادگر را گرفتم. در لحظات اول سخن نمی‌گفت و بهت‌زده بود. من مکررا سوال می‌کردم و او به نقطه‌ای خیره شده بود و چیزی نمی‌گفت. بغض گلویش را گرفت و شروع کرد به گریه کردن. من که خیلی نگران حال فولادگر بودم مرتب از او می‌پرسیدم که او را دیده است یا نه؟ پس از لختی آرام گرفت و گفت که آقایان فولادگر، رکن‌آبادی (سفیر سابق جمهوری اسلامی در لبنان و از اعضای هیات علمی بعثه) و شجاعی (عضو هیات علمی بعثه) را دیده که گرفتار حادثه شده بودند. حال دکتر شجاعی را، که در میان این سه از همه مسنّ‌تر است، وخیم‌تر از همه توصیف می‌کرد و می‌گفت که گمان نمی‌کند وی جان سالم به در برد. بر خلاف تصور آقای اعتصامی، دکتر شجاعی حوالی غروب همان روز، بحمدالله به سلامت بازگشت، اما ... .

در محل استراحت خود نشسته بودم که متوجه صدای ضعیف زنگ یک تلفن همراه شدم. صدای زنگ موبایل فولادگر بود که از درون ساکش به گوش می‌رسید. آن را برداشتم ولی پاسخی ندادم. چند ده بار زنگ خورده بود. خبر حادثه خیلی زود به ایران رسیده و خانواده آقای فولادگر نگران حال او بودند. ابتدا متحیر بودم که چه عکس‌العملی نشان دهم. هر بار صدای زنگ موبایل فولادگر به گوشم می‌رسید، آزرده‌خاطر می‌شدم. چون هم به یاد تأخیر نگران‌کننده او می‌افتادم و هم نگرانی خانواده‌اش را از عمق جان لمس می‌کردم. با خود فکر می‌کردم که حتما تا شب خبری از فولادگر می‌شود. پس بهتر است تا آن موقع که خبر قطعی از او می‌رسد، خانواده‌اش را از نگرانی و اضطراب درآورم. حدود زنگ سی‌ام – چهلم بود که به تلفن جواب دادم . فکر کنم همسرش بود. دروغ گفتن حتی در شرایط اضطراری برایم سخت است، ولی پریشانی خانواده فولادگر را نمی‌توانستم نادیده بگیرم. فکرم چنان مضطرب بود که نتوانستم سخنی آماده کنم که دروغ نباشد و در عین حال خانواده فولادگر را از نگرانی دربیاورد. چاره‌ای نداشتم. با صدایی، که سعی می‌کردم بدون اضطراب و آرامش‌بخش باشد، گفتم: «آقای فولادگر را بعد از حادثه، صحیح و سالم دیدم و وی چون زبان عربی می‌داند اکنون مشغول امدادرسانی است و در دسترس نیست، خیال‌تان راحت راحت باشد! وقتی بیاید می‌گویم با شما تماس بگیرد!» چه می‌دانستم که ممکن است تا چندین روز بعد از فولادگر خبری نشود.

مدتی گذشت و زنگ‌های موبایل فولادگر مجددا آغاز شد. باز هم پریشان شدم و متحیر که چه کار کنم. فقط گوشی را نگاه می‌کردم و پاسخ نمی‌دادم. برخی اعضای خانواده‌اش بودند، دامادش، دوستانش و برخی نیز شماره‌های ناشناس. تعداد تماس‌های بی‌پاسخ موبایل فولادگر به هفتاد - هشتاد رسید. یکی از تماس‌ها که فهمیدم از طرف خانواده‌اش است را جواب دادم. می‌گفت: پس چرا آقای فولادگر زنگ نمی‌زند؟! گفتم که اینجا اوضاع خیلی درهم و برهم است و سر ایشان شلوغ است و الان در دسترس نیست.

این پایان ماجرا نبود. تماس‌ها تا روز بعد نیز ادامه داشت. خاطر من از پریشانی خانواده فولادگر، بیش از همه دوستان و همکاران بعثه آزرده می‌شد. چون صدای زنگ‌های مکرر موبایل او را فقط من می‌شنیدم که در کنار فراش او اتراق کرده بودم. از دوستان و آشنایان‌شان نیز کسی به حج نیامده بود. بنابراین تنها راه ارتباطی خانواده فولادگر با وی، تلفن همراهش بود که از قضای روزگار در کنار من بود.

تماس‌ها تا روز بعد ادامه یافت. برای بار سوم تصمیم گرفتم به یکی از تماس‌ها پاسخ دهم. داماد آقای فولادگر بود. اول سعی کردم دست‌به‌سرش کنم، ولی گفت اگر اتفاقی برای ایشان افتاده است بگویید. پس از این‌که مطمئن شدم شخص دیگری از خانواده آقای فولادگر دور و برِ دامادش نیست، حقیقت ماجرا را برای او گفتم و از او خواستم به کسی چیزی نگوید. امید داشتم که فولادگر در یکی از بیمارستان‌های مکه، مدینه،‌ طائف یا جده تحت مداوا باشد و پس از حصول اطمینان از این جهت به خانواده‌اش اطلاع دهیم. اما ...

یکی دو روز بعد از حادثه، دوست فلسطینی‌ام آقای ابوعبدالله تماس گرفت. با ابوعبدالله در حج سال 91 آشنا شده بودم. وی مدیر کاروان زیارتی است و همه ساله کاروانی از فلسطینیان ساکن لبنان را به حج و عمره می‌آورد. وی از اعضای جنبش جهاد اسلامی و از طرفداران پروپاقرص جمهوری اسلامی است. ابوعبدالله به واسطه من با آقای فولادگر دوست شده بود. در حج سال 91 گفت که دولت عربستان برای استفاده تبلیغاتی، برخی از خانواده‌های فلسطینی را با هزینه خود به حج یا عمره می‌آورد. مناسب است که جمهوری اسلامی ایران نیز در این زمینه پیش‌قدم شود. مسأله را با آقای فولادگر در میان گذاشتم و وی قول پیگیری داد. مدت‌ها بعد مطلع شدم که فولادگر با پیگیری فراوان از دفتر مقام معظم رهبری (حفظه الله) ده کمک هزینه حج عمره دریافت کرده و در اختیار ابوعبدالله قرار داده است. خودش می‌گفت که این کار را با پیگیری بسیار انجام داده و از نظر اداری و تشکیلاتی گرفتن چنین بودجه‌ای تقریبا غیرممکن بوده است. چون ردیف بودجه‌ای برای این‌گونه کمک‌ها تعریف نشده است. فولادگر می‌گفت که هر از چندی شخصی فلسطینی – که قاعدتا باید از قشر ضعیف و بی‌بضاعت بوده و با استفاده از آن کمک هزینه به عمره مشرف گردیده بود - با او تماس می‌گیرد و از این بابت تشکر می‌کند.

الغرض، ابوعبدالله سراغ فولادگر را می‌گرفت و می‌گفت که هرچه با تلفن او تماس می‌گیرم پاسخگو نیست. ماجرا را با او در میان گذاشتم. یکی دو روز بعد تماس گرفت و گفت سه بار به بیمارستان مراجعه کرده و سراغ فولادگر و رکن‌آبادی را گرفته است. پاسخ مسئولین بیمارستان در هر سه نوبت این بوده است که تو را با ایرانیان چه کار؟ چرا سراغ آنان را می‌گیری؟ نظر ابوعبدالله این بود که در این فاجعه، عمدی در کار بوده است.

چند روز قبل از بازگشت به ایران، ابوعبدالله مجددا تماس گرفت و گفت که می‌خواهد حضوری مرا ببیند. با گذشت یک هفته از مفقود شدن فولادگر از زنده بودن او ناامید بودیم. با هم قراری گذاشتیم. ابوعبدالله را که دیدم در بغل گرفتم و بی‌اختیار در فراغ دوست مشترک‌مان گریستیم. می‌گفت مرا به اتاقی که چند روز قبل از حادثه با فولادگر و رکن‌آبادی دیدار کردم نبر! تحمل دیدن آنجا را ندارم! می‌گفت: فولادگر خیلی صادق و با صفا بود، اگر چیزی می‌گفت صادقانه می‌گفت، اگر می‌خندید و ابراز محبت می‌کرد از صمیم قلب بود، شیله پیله نداشت. می‌گفت و می‌گریست. راست می‌گفت.

در روز حادثه یکی از دوستان پزشک را دیدم که به کمک حادثه‌دیدگان رفته بود. می‌گفت نیروهای سعودی مانع از ورود آمبولانس هلال احمر ایران به محل حادثه شده‌اند و نگذاشته اند امدادرسانی کنیم.

یک پرستار الجزایری که در محل حادثه حضور داشته نیز به یکی از رفقا گفته بود که مصدومی را دیده که به سختی تنفس می‌کرده و ملیت او ایرانی یا پاکستانی بوده است. به مأموران سعودی گفته که اگر اکسیژن به من بدهید او را احیاء می‌کنم. به او گفته بودند: رهایش کن! بگذار به بهشت برود!

پرستار الجزائری از این سخن خیلی برآشفته بود.

...

در طول این چند روز، هر وقت مسئولین بعثه را می‌دیدیم از فولادگر جویا می‌شدیم، ولی چیزی عایدمان نمی شد. روز 14 ذی الحجه از ستاد خبر دادند که تیم شناسایی مفقودین برای بازدید از سردخانه معیصم در مکه مکرمه، نیاز به مترجم دارد. موضوع را با چند نفر از دوستان که عربی می‌دانستند، در میان گذاشتم. استقبالی نکردند. شاید هم حق داشتند. رفتن به سردخانه و مواجهه با آن صحنه‌ها برای هیچ کس خوشایند نبود. ولی از زیر بار مسئولیت هم نباید شانه خالی کرد. این کم‌ترین کاری بود که می‌توانستیم برای جان‌باختگان و خانواده‌های‌شان انجام دهیم. من و یکی دیگر از رفقا -آقای فروغی- اعلام آمادگی کردیم و بعدازظهر عازم شدیم.

 روند شناسایی اجساد به این گونه بود که مأموران سعودی تصاویری از اجسادی که از کانتینرها پیاده می‌شد، تهیه می‌کردند و در مرکزی نظامی، که روبه‌روی سردخانه معیصم است، در سالنی نصب می‌نمودند. تیم شناسایی مفقودان با دیدن تصاویر، ایرانیانِ دارای کارت هویت را شناسایی، و شماره جنازه را یادداشت، و پس از اخذ مجوز ورود به سردخانه، تشریفات اداریِ بسته بندی و اعزام به ایران را انجام می‌دادند.

جنازه‌های فاقد مدارک شناسایی و مشکوک به ایرانی بودن نیز پس از یادداشت کردن شماره جنازه و اخذ مجوز ورود به سردخانه، توسط اعضای تیم مورد بازرسی قرار می‌گرفت تا ببینند مدارکی دال بر هویت آنان لابه‌لای لباس‌های احرام یا کمربند یا کیف آنان یافت می‌شود یا نه. اگر شناسایی از این طریق ممکن نشد نوبت به آزمایش DNA می‌رسید. شنیدیم از اجساد انگشت‌نگاری نیز می‌شود.

روند پیاده‌کردن و تهیه تصویر از جنازه‌ها بسیار کند بود. با اینکه چهار روز از حادثه گذشته بود هنوز حدود ده کانتینر در فضای باز سردخانه و بیرون آن در انتظار تخلیه بودند. تصاویر جنازه‌ها بسیار وحشتناک بود. گذشت چند روز از حادثه و دمای نامناسب فضای سردخانه که می‌گفتند فقط 4 درجه بالای صفر است، باعث شده بود که جنازه‌ها از حالت طبیعی خارج شود و شناسایی آنها سخت گردد. برای اینکه مایعات متعفن خارج‌شده از جنازه‌ها سردخانه را آلوده نکند، کف سردخانه را آهک پاشیده بودند. برای جلوگیری از استشمام بوی تعفن در فضای باز بیرون سردخانه، دو ماسک هم کافی نبود و مجبور شدم از چفیه ام هم استفاده کنم.

بعضی جنازه‌های سیاه‌پوست را ‌دیدیم که کارت شناسایی ایرانی به گردن داشتند. ابتدا تعجب کردیم. ولی با اندکی دقت متوجه شدیم که فقط سر و گردن آنان سیاه است و سینه و سایر قسمتهای بدنشان که از لابلای لباس احرام پیدا بود، سفید است. هیچ وقت تصور نمی کردم چهره انسان در اثر خفگی آن‌قدر سیاه شود که با آفریقاییان مو نزند. یکی از رفقا که روزهای قبل برای شناسایی اجساد به معیصم آمده بود می‌گفت که در سردخانه روی یکی از جنازه‌هایی ایرانی نوشته شده بود: ساحل عاج. با وارسی جنازه متوجه شده بودند که ایرانی است.

در عملیات شناسایی آن روز که از ساعت 3 بعد از ظهر تا 30/8 شب به طول انجامید، 5 جنازه ایرانی از طریق کارت شناسایی همراه زائرین به طور کامل شناسایی شد. برای یک جنازه مشکوک به ایرانی بودن، مجوز ورود به سردخانه اخذ کردیم. هرچه در میان تصاویر به دنبال فولادگر و رکن‌آبادی گشتیم، نتیجه‌ای حاصل نشد.

وارسی جنازه‌های مشکوک به ایرانی بودن، پس از گذشت چندین روز و وضع اسفناکی که جنازه‌ها پیدا کرده بود، کار هر کسی نبود. ستاد مکه تعدادی از ذابحین قربان‌گاه را – که برای این قبیل کارها دل و جرأت بیشتری نسبت به دیگر نیروها دارند – برای شناسایی جنازه های مشکوک، به سردخانه اعزام کرده بود. اتباع دیگر کشورها نیز در بیرون و داخل سالن سردخانه حضور داشتند و مأموران برای کنترل اوضاع نسبت به ورود به سردخانه سخت‌گیری می‌کردند. با لطایف‌الحیل به همراه ذابحین ستاد، که لباس متحدالشکل پوشیده و ماسک به صورت زده بودند، از درب اصلی سردخانه وارد محوطه بازِ آن شدیم. ولی این کافی نبود و باید تیم شناسایی را از درب سالن سردخانه نیز رد می‌کردیم. مذاکرات ما با مأموران درب سالن به نتیجه نرسید و به علت تمام شدن ساعت کار و شلوغ بودن داخل سالن سردخانه، مانع ورود تیم شناسایی شدند. البته چهار نفر از تیم ایرانی قبلا وارد گردیده و مشغول شناسایی شده بودند.

...

پس از چند ماه جنازه سردار علی فولادگر، که بدون اذن اولیاء او در خاک عربستان دفن شده بود، از طریق آزمایش DNA شناسایی شد و به میهن بازگشت. مراسم باشکوهی در زادگاهش اصفهان برگزار گردید. می‌گفتند جنازه او مصادف با عید غدیر در عربستان دفن شده بوده است.

...

حج با همه دشواریهایش، جشن عبودیت و بندگی در درگاه باری تعالی است. باز هم شیرین و گوارا است و دل را می‌رباید. درگذشتگان این حادثه، که پس از وقوف در عرفات و مشعر، در حال احرام در خون خود غلتیدند، آمرزیده‌اند. خداوند به بازماندگان آنان صبر جمیل و اجر جزیل عنایت فرماید.


برچسب ها : منا, محمد غفوری نژاد

نظرات
نام *
پست الکترونیک *
متن *

دانشگاه ادیان و مذاهب


نشانی: ایران - قم - پردیسان
تلفن: 32802610 25 98+
فکس: 32802627 25 98+
کد پستی: 3749113357
صندوق پستی: 37185 - 178
پست الکترونیکی: info@urd.ac.ir
سامانه پیامکی: 3000135789

دانشکده ها

دانشکده شیعه شناسی
دانشکده ادیان
دانشکده مذاهب
دانشکده فلسفه
دانشکده زن و خانواده
دانشکده عرفان
دانشکده رسانه و ارتباطات
دانشکده دین و هنر
دانشکده علوم و معارف قرآن
دانشکده حقوق
دانشکده زبان و فرهنگ ملل
دانشکده مطالعات ملل
دانشکده تاریخ
واحد مشهد

خدمات فناوری اطلاعات

سامانه جامع آموزش
سامانه آموزش مجازی
سامانه پذیرش دانشجو
سامانه اتوماسیون اداری
پست الکترونیک
جستجو در کتابخانه
کتابخانه دیجیتال

بیانیه رسالت

دانشگاه ادیان و مذاهب، نخستین دانشگاه تخصصی ادیان و مذاهب در ایران، برخاسته از حوزه علمیه، ضمن شناخت ادیان و مذاهب و تعامل و گفت و گو با پیروان آنها با تکیه بر مشترکات، در جهت همبستگی انسانی، تقویت صلح، کاهش آلام بشری، گسترش معنویت و اخلاق و معرفی عالمانه اسلام بر اساس آموزه های اهل بیت علیهم السلام به پژوهش و تربیت نیروی انسانی متخصص اقدام می نماید.